پرنسس ویکتوریا
هرگز به گذشته برنگرد اگر سیندرلا برای برداشتن کفشش بر می گشت هرگز پرنسس نمی شد
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...
نظرات شما عزیزان:
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میكرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار میشد.
زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار میكنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترك پاسخ داد: من سعی میكنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس میگیرد!
برچسبها:
Cherry Skin